غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

متین و دخترعموها

غزل و سحر عزیزم، خیلی از شبهایی که میریم خونه آقاجون، متین هم می بینید. متین اوّلین پسرعموی شماست و تقریبا همسن شماست. متین دو سال و سه ماه کوچیکتر از غزل ، سه ماه بزرگتر از سحره پس حتما در سالهای آینده، همبازیهای خوبی برای هم میشید، بخصوص متین و سحر که همسن و سالن. غـــزل جون ، تو واقعا و قلبا از دیدن متین لبخند روی لبات میشینه و ذوق میکنی و خوشحال میشی حالا نحوه ی بروز احساساتت بماند مثلا از ذوق و علاقه اینقدر محکم بغلش میکنی و فشارش میدی که گلوش درد میگیره اما قشنگ معلومه که دوستش داری و سحر جون، تو هم چیزی متوجه نمیشی، فقط ما متینو میزاریمت پیشت و ازتون عکس میگیریم. متین از بدو تولد تا چند روز پیش خیلی بیتاب و ...
19 شهريور 1394

بیماری سخت غزل

غــزل عزیزم: دو هفته است که تو خیلی مریضی و به لطف خدا الان کمی بهتر شدی این دو هفته به همه ی ما خیلی سخت گذشت هشت شبانه روز، تب بالایی داشتی، پیش چندین دکتر بردیمت داروهای مختلف و ... بالاخره کارت به سه تا آمپول آنتی بیوتیک قوی کشید. سرماخوردگی سختی بود، بدنت نسبت به آنتی بیوتیک مقاومت نشون میداد، شربت رو به سختی و با گریه میخوردی. کابینت خونه فقط پر از شربت شده بود. دکتر وقتی دید تو درست حسابی دارو نمیخوری برات آمپول خیلی قوی بنام سفتریاکسون تجویز کرد. بابایی اصلا دل نداشت نگهت داره تا آمپولت بزنن، عمو محمد توی تمام آمپولها باهات میومد و نگهت میداشت تا آمپولتو بزنن و بعد از آمپول هم با حوصله اینقدر بغلت میک...
19 شهريور 1394

عصری با زن عموها

یک روز عصر زن عمو سمیرا+ زن عمو حمیده و متین اومدن خونه مون زن عمو حمیده برای غزل لاک آورد و غزل خیلی خوشحال بود. سحر هم دخمل آروم و خوبی بود. متین هم پسر خوب و خندانی بود. غزل با زن عموها نماز خوند ، کلی هم شادی کرد. ...
12 شهريور 1394

دو شب دوری از غزل

بعد از مهمونی خاله منیژه، بخاطر سرمای زیاد هوای فیروزکوه، غزل مریض شد. اوایل خیلی سطحی بود اما از پریشب شدید شد آبریزش بینی و چشم، عطسه، سرفه و ... دست تنها بودم و بابا بانک بود از عزیز و آقاجون کمک گرفتم عزیز پیش سحر موند و من و آقاجون غزل رو بردیم دکتر دکتر گفت باید دوره اش رو طی کنه و البته شاید واگیردار هم باشه وقتی اومدیم خونه دائم غزل میرفت سحرو می بوسید(فدای دل پاکت بشم) عزیز پیشنهاد داد که غزل رو ببره خونه خودشون و من هم استقبال کردم و خداروشکر غزل هم استقبال کرد الان دو شبه که من و سحر خونه تنهاییم غزل و بابا هم خونه آقاجون هستند دلم برای غزل یه ذره شده، اما چاره ای نیست، بخاطر سلامتی سحر و زودتر خوب...
12 شهريور 1394

تابستان فیروزکوه و تولد امام رضا(ع)

  و این هم غزل و سحر سحر روی مبل خوابیده غزل هم در حال فوت کردن شمع روی کیک تولد آقا امام رضا(ع) هر سال تولد امام رضا(ع) خاله منیژه جشن بزرگی برپا میکنه و بخشی از کیک جشنو برامون میاره امسال غزل روی اون کیک شمعی رو فوت کرد و برای آقا کلی دست زد و تولدت مبارک خوند اون کیکی که جلوی غزله، یه تیکه از از کیک اصلیه کیک اصلی این بود و تزیین خونه ی خاله منیژه:   ...
12 شهريور 1394

یک شب خیلی شاد کودکانه

پنجشنبه گذشته مهمون خاله منیژه بودیم در خونه ویلایی طرود، به مناسبت پاگشای دایی عباس و خانومش جمع همگی جمع بود غزل خیلی خیلی بازی و شادی کرد و سحر هم دائم روی پای بچه ها خواب بود غزل و رومینا سحر و رومینا غزل و همه ی بچه ها سحر با لباس گرم ...
12 شهريور 1394

سحــــر در این روزها

سحـــر عزیزم این روزها به آویز متحرک و صدادار بالای تخت واکنش نشون میدی. به حرکات مشت گره کرده ات واکنش نشون میدی . به ذوق و علاقه غزل واکنش نشون میدی. به حرکات سر من و بابایی واکنش نشون میدی و لبخندات معنی داره. و عکس زیر را زن عمو سمیرا خونه ی عزیز ازت انداخته: شیرین ترین کارت در این روزها دنبال کردن مشت گره کرده اته، معمولا دست چپتو مشت میکنی و بالا سرت نگه میداری و با چشمت دنبال حرکاتشی، وقتی با اراده خودت دستتو تکون میدی، با تعجب به حرکات دستت توجّه میکنی شاید بارها شده حتی یک ربع تو کف دستت هستی از دیدن این صحنه لذّت میبرم و خیلی ذوق میکنم. اگر جایی کار داشته باشم، بابایی باحوضله تو ما...
11 شهريور 1394

جشن عقد دایی عباس

غزل و سحر عزیزم نهم مرداد جشن بله برون و عقد دایی عباس بود. شما دخترای خوبی بودید. سحر هنوز متوجه مراسم نبود و فقط با صداهای اطراف چشماشو بازتر میکرد، به غزل خیلی خوش گذشت غزل شاد و خوشحال بود و نسبت به زن دایی نجمه(زن دایی عباس) خیلی ابراز احساسات میکرد. پیوندتان مبارک باشه دایی جون عباس و زن دایی جون نجمه از اونجا که حواسم به جفتتون بود، نتونستم عکسای زیادی ازتون بگیرم. این سحر جون کنار خنچه ی بله برون خنچه ی بله برون سحر در در مراسم بله برون سحر و هلما در روز عقد و این هم آقا دامـــــــاد متاسفانه نتونستم از غزل عکسی بندازم، وروجک دائم اینور و انور بود. ظهر روز عقد، ب...
11 شهريور 1394

سفر چند ساعته غزل و بابایی

یک روز بعد از واکسن سحر، روز جمعه، عمومحمدشون برای ناهار میرفتن بیرون به ما هم پیشنهاد دادن و حتّی زن عموحمیده تدارک ناهار هم دیده بود من به خاطر واکسن سحر مخالفت کردم اما غزل و بابایی رو تشویق کردم برن و همه به همراه عزیز و آقاجون برای ناهار رفتن اروانه این هم عکسایی که زن عمو حمیده و عمومحمد از شما گرفتن: ...
3 شهريور 1394
1